دل‌افگار

در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت / با دل زخم‌کِش و دیده گریان بروم

دل‌افگار

در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت / با دل زخم‌کِش و دیده گریان بروم

دل‌افگار

من تنها از یک چیز می‌ترسم و آن اینکه شایستگی رنج‌هایم را نداشته باشم.

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
نویسندگان

در شگفت از این غبار بی سوار

خشمگین، ما ناشریفان مانده‌ایم

آب‌ها از آسیا افتاده، لیک

باز ما با موج و طوفان مانده‌ایم

تو، آنچه در خواب بینند 

پوشیده در پرده‌های خیال آفرینند

تو، آنچه در قصه خوانند

تو، آنچه بی اختیارند پیشش

و آنچه خواهند نامش ندانند 

امشب دلم آرزوی تو دارد.

دلتنگ بود؛
زمین برای آسمان.
مرا هم نمی گذاشت بخوابم.
هی به پهلویم می‌کشید،
به پشتم می‌خواباند،
تا اخر برایش باراندم.
در وهم و خیال،
شاید هم واقعا؛
نمی دانم!

 

 

 

می‌گویند از عشقِ آسمان است که زمین آباد گردیده. چنان که ستاره‌ای از میان کهکشان‌ها عبور ‌کرده و ناگاه، آسمان به آرزوی او درآمده است و می‌گرید. می‌گرید و بر دشت‌ها می‌بارد و آنگاه زمین سبز می‌شود و بهار می‌شود و تابستان، پاییز و زمستان...

بهار به هنگام سرمستی آسمان، تابستان به هنگام بی‌تابی‌اش، پاییز فصل غم و سختی، زمستان سرد و افسرده...

حالا برایم بگو که تو در زیر کدام آسمان نشسته‌ای؟ زیر آن آسمان گرم و تابان؟ شاید هم سرد و دلگیر؟ من که گمشده‌ام در این بین... 

 

بر لب رودخانه‌ای پیچیده در کوهستان زیر سقف آسمان تاریک یخ کرده بودم و از درون می‌سوختم. تابع دلم از هم گسسته بود. در نقطهٔ -ترس- هم بی‌حد مانده بود.
پس قلمی برداشتم، نمودار عقلم را رسم کردم! در مختصات دیگری از زندگی، یکنوا...پیوسته، به طرف مثبت بی‌نهایت حرکت می‌کرد. آن‌گاه فهمیدم تغییر کردن هم خوب است؛ اشتباه آدم‌ها این است که فکر می‌کنند آینده باید شبیه به گذشته باشد.

بر لبانت هویتی از من است،
که گاهی
فقط گاهی
می‌خنداندت
ممکن است متوجهش نباشی
اما من در میان حرف هایت پنهانم
بی‌سروصدا در آغوشت زندگی می‌کنم
و آن‌ هنگام از شب که چشمانت را بستی، نوازشت می‌کنم.

 

عشق

پیامبر من گفته بود: 
«"عشق" را هیچ آرزو نیست مگر آنکه به‌ ذاتِ خویش در رسد.» 
یادم می‌آید... که تمام آرزویم عاشق شدن بود. 
«اما اگر شما عاشقید و آرزویی می‌جویید، آرزو کنید، که ذوب شوید و همچون جویباری باشید که با شتاب می‌رود و برای شب آواز میخواند.
آرزو کنید که رنجِ بیش از حد مهربان بودن را تجربه کنید.
آرزو کنید که زخم خورده فهم خود از عشق باشید و خون شما به رغبت و شادی بر خاک ریزد.»
این هم بر جان و دل. این مهربان بودنم تا کنون رنج های زیادی برایم آورده اما هنوز خونم بر خاک نریخته...

صدف

روزی روزگاری دریای عشقی بود به رنگ سبز. ظهرها خورشید از بالای آسمان به این دریای بزرگ می‌تابید و آن‌ را گرم می‌کرد. اما دریا به چیز دیگری دلگرم بود. در اعماقش‌ صدفی زیبا و درخشانی وجود داشت که کانون توجه و مهر دریا بود و پی‌در‌پی تحت نوازش دستِ موج قرار داشت. دریا این گوهرش‌ را از چشم آدم‌ها پنهان می‌کرد چون می‌دانست که آدم‌ها حریصند، دستشان به صدف برسد نابودش می‌کنند. حق هم با او بود... روزی قایق کوچکی بر روی آب شناور شد و هنگامی که به وسط دریا رسید، درخشندگی چیزی چشم صاحبش را جلب کرد. آن آدم آنقدر مجذوب شیء ناشناخته شده بود که قایقش‌ را رها کرد و به آب پرید. شنا کرد و شنا کرد تا به اعماق آب رسید. آنجا که صدف، قلب تپنده دریا بود...
جلو رفت و صدف را لمس کرد. پنداشت که می‌تواند صاحبش‌ باشد، اما دریا خشمگین شد و به او فهماند که نمی‌گذارد صدف را مال خود کند، وگرنه او را غرق خواهد کرد. اما آدم، آدم بود... صدف را شکست تا نشان بدهد که قدرت در دست کیست. دریا پر تلاطم گشت، آدم را به سطح آب راند و با موج محکمی به صخره نابودی کوباند.
آنگاه نشست و به عزای‌ قلب شکسته‌اش اشک ریخت. یک قطره از اشکش درون صدف افتاد و ناگهان پرورش یافت و تبدیل به مرواریدی‌ زیبا شد. می‌خواهم اسم آن مروارید را ریحانه بگذارم. و تقدیم به دریای عشق کنم.

مِه

من مِه هستم، من مِهی‌ هستم که چیزها را در بر می‌گیرد، اما با آنها درنمی‌آمیزد.
من مِه هستم، و مِه تنهایی‌ام است و فردیت منفردم است.
این مِه آرزوی دیدار با مِه دیگری در آسمان را دارد، آرزوی شنیدن این کلمات را دارد:
«تو تنها نیستی، از ما دوتا وجود دارد. می‌دانم که تو کیستی.»
دوست من، به من بگو که آیا در این دنیا کسی هست که بتواند یا بخواهد به من بگوید:
«من مِه دیگری هستم‌. ای مِه بیا تا کوه‌ها و دره‌ها را بپوشانیم، بیا تا بر فراز درخت‌ها پرسه بزنیم، بیا تا با هم به قلب‌ها و مسامات همۀ مخلوقات رخنه کنیم، و بیا تا در آن مکان‌های دوردستِ نفوذناپذیرِ نامکشوف به اتفاق هم ره بسپاریم؟»