بر لب رودخانهای پیچیده در کوهستان زیر سقف آسمان تاریک یخ کرده بودم و از درون میسوختم. تابع دلم از هم گسسته بود. در نقطهٔ -ترس- هم بیحد مانده بود.
پس قلمی برداشتم، نمودار عقلم را رسم کردم! در مختصات دیگری از زندگی، یکنوا...پیوسته، به طرف مثبت بینهایت حرکت میکرد. آنگاه فهمیدم تغییر کردن هم خوب است؛ اشتباه آدمها این است که فکر میکنند آینده باید شبیه به گذشته باشد.