دل‌افگار

در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت / با دل زخم‌کِش و دیده گریان بروم

دل‌افگار

در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت / با دل زخم‌کِش و دیده گریان بروم

دل‌افگار

من تنها از یک چیز می‌ترسم و آن اینکه شایستگی رنج‌هایم را نداشته باشم.

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
نویسندگان

صدف

روزی روزگاری دریای عشقی بود به رنگ سبز. ظهرها خورشید از بالای آسمان به این دریای بزرگ می‌تابید و آن‌ را گرم می‌کرد. اما دریا به چیز دیگری دلگرم بود. در اعماقش‌ صدفی زیبا و درخشانی وجود داشت که کانون توجه و مهر دریا بود و پی‌در‌پی تحت نوازش دستِ موج قرار داشت. دریا این گوهرش‌ را از چشم آدم‌ها پنهان می‌کرد چون می‌دانست که آدم‌ها حریصند، دستشان به صدف برسد نابودش می‌کنند. حق هم با او بود... روزی قایق کوچکی بر روی آب شناور شد و هنگامی که به وسط دریا رسید، درخشندگی چیزی چشم صاحبش را جلب کرد. آن آدم آنقدر مجذوب شیء ناشناخته شده بود که قایقش‌ را رها کرد و به آب پرید. شنا کرد و شنا کرد تا به اعماق آب رسید. آنجا که صدف، قلب تپنده دریا بود...
جلو رفت و صدف را لمس کرد. پنداشت که می‌تواند صاحبش‌ باشد، اما دریا خشمگین شد و به او فهماند که نمی‌گذارد صدف را مال خود کند، وگرنه او را غرق خواهد کرد. اما آدم، آدم بود... صدف را شکست تا نشان بدهد که قدرت در دست کیست. دریا پر تلاطم گشت، آدم را به سطح آب راند و با موج محکمی به صخره نابودی کوباند.
آنگاه نشست و به عزای‌ قلب شکسته‌اش اشک ریخت. یک قطره از اشکش درون صدف افتاد و ناگهان پرورش یافت و تبدیل به مرواریدی‌ زیبا شد. می‌خواهم اسم آن مروارید را ریحانه بگذارم. و تقدیم به دریای عشق کنم.

  • ماریا