در شگفت از این غبار بی سوار
خشمگین، ما ناشریفان ماندهایم
آبها از آسیا افتاده، لیک
باز ما با موج و طوفان ماندهایم
تو، آنچه در خواب بینند
پوشیده در پردههای خیال آفرینند
تو، آنچه در قصه خوانند
تو، آنچه بی اختیارند پیشش
و آنچه خواهند نامش ندانند
امشب دلم آرزوی تو دارد.
If I beg and pray you to set me free, then bind me more tightly still.
.
.
.
ما بیشتر از افرادی یاد میگیریم که تفکرات ما را به چالش بکشند نه آنها که نتایج ما را تأیید میکنند.
مارال بانو!
ما پیش آمده است که سال تا سال همدیگر را ندیدهایم، امّا در قلبهایمان باور داشتهایم که شانه به شانهی هم راه میرویم.
چرا؟
چون همهی آنها که به سوی یک قله میروند، اگر از هزار راه هم بروند احساس همسویی و همقدمی میکنند. این احساس جداییست که جدایی میآورد نه نفْسِ جدایی.
ما باید اینقدر ایمان و اراده داشته باشیم که در هر کجای این کره خاکی که هستیم سرشار از این احساس باشیم که در گروهی واحدیم، در کنار همیم و تکیه داده به هم.
دلتنگ بود؛
زمین برای آسمان.
مرا هم نمی گذاشت بخوابم.
هی به پهلویم میکشید،
به پشتم میخواباند،
تا اخر برایش باراندم.
در وهم و خیال،
شاید هم واقعا؛
نمی دانم!
میگویند از عشقِ آسمان است که زمین آباد گردیده. چنان که ستارهای از میان کهکشانها عبور کرده و ناگاه، آسمان به آرزوی او درآمده است و میگرید. میگرید و بر دشتها میبارد و آنگاه زمین سبز میشود و بهار میشود و تابستان، پاییز و زمستان...
بهار به هنگام سرمستی آسمان، تابستان به هنگام بیتابیاش، پاییز فصل غم و سختی، زمستان سرد و افسرده...
حالا برایم بگو که تو در زیر کدام آسمان نشستهای؟ زیر آن آسمان گرم و تابان؟ شاید هم سرد و دلگیر؟ من که گمشدهام در این بین...
راهش را کشید و رفت...
یکباره دیدم دیگر نیست...
نمیدانستم به این روز میافتم...
آخرین حرفش بدجوری توی ذهنم مانده.
گفت:
《بیمعرفت!
چهجوری عواطف و خاطرات را ...
قورت دادی؟
هستهی آلبالو که نبود!》
در جهانی که هر روز در حال تغییر است و هیچ چیز قابل پیشبینی نیست، باور دارم نداشتنِ احساس خوب، کاملاً طبیعی است. عیبی ندارد اگر حالمان خوب نباشد.
فغان کاین لولیان شوخ شیرینکار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوانِ یغما را