راهش را کشید و رفت...
یکباره دیدم دیگر نیست...
نمیدانستم به این روز میافتم...
آخرین حرفش بدجوری توی ذهنم مانده.
گفت:
《بیمعرفت!
چهجوری عواطف و خاطرات را ...
قورت دادی؟
هستهی آلبالو که نبود!》
راهش را کشید و رفت...
یکباره دیدم دیگر نیست...
نمیدانستم به این روز میافتم...
آخرین حرفش بدجوری توی ذهنم مانده.
گفت:
《بیمعرفت!
چهجوری عواطف و خاطرات را ...
قورت دادی؟
هستهی آلبالو که نبود!》