دل‌افگار

در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت / با دل زخم‌کِش و دیده گریان بروم

دل‌افگار

در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت / با دل زخم‌کِش و دیده گریان بروم

دل‌افگار

من تنها از یک چیز می‌ترسم و آن اینکه شایستگی رنج‌هایم را نداشته باشم.

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
نویسندگان

راهش را کشید و رفت...
یک‌باره دیدم دیگر نیست...
نمی‌دانستم به این روز می‌افتم...
آخرین حرفش بدجوری توی ذهنم مانده.
گفت:

《بی‌معرفت! 
چه‌جوری عواطف و خاطرات را ...
قورت دادی؟ 
هسته‌ی آلبالو که نبود!》

  • ماریا